داستان کوتاه تشکر از پدر


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به سلامتی رفیقی که از پشت خنجر می خوره بر میگرده می گه اشکال نداره رفیق میدونم اشتباهی بود

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 83
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 176251
تعداد مطالب : 144
تعداد نظرات : 136
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 144
:: کل نظرات : 136

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 41
:: باردید دیروز : 32
:: بازدید هفته : 83
:: بازدید ماه : 99
:: بازدید سال : 10895
:: بازدید کلی : 176251

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستان کوتاه تشکر از پدر
جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 13:6 | بازدید : 422 | نوشته ‌شده به دست سوار تنها | ( نظرات )

روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست

چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي

شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد:


خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟

 

- خيلي خوب بود پدر.

 

- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟


-
بله پدر، ديدم...


-
بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟


-
من ديدم که:


ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد

و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان

آسمانند.


ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......


ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود.


ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند. ما غذاي مصرفي‌مان را

خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند.


ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.


آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت.


پسر سپس افزود:


متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!!.







:: برچسب‌ها: داستان تشکر از پدر ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
pj در تاریخ : 1393/3/22/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: